چشمان آهو

برگ‌های آینه‌وار سپیدار دور خود چرخ می‌زنند.

رگه‌هایی از آخرین فریادهای مهر تابستان با هر ریزش برگ‌ها در هوا جابه‌جا می‌شود.

 آسفالت بیش‌ازپیش به دریاچه‌ای همانند می‌شود.

بی‌صدایی، سم‌های کوچک و ظریف آن در میان‌برگ‌ها هیچ صدایی بروز نمی‌دهد، عنبر سیاه پشت‌پاهایش را با هر قدم به رخ می‌کشد.

 نمی‌دانم در این فصل نیز با این غده‌ها دلبری می‌کنند یا نه؟

خزهایش در نور طلایی خورشید گندمگون است، آن رنگ قهوه‌ای ملموس با نور سفید رقیق شده. می‌دانم که لمس خزهای کوتاهش چه حسی دارد چرا که امثالش را چه زشت و چه زیبا در زیر انگشتانم لمس کرده‌ام، بارهاوبارها، همیشه زبر.

گردن بی‌نقص و کشیده‌اش با آن خط سیاه باریک بر تیرة کمرش توجهم را از پیکرش می‌رباید و می‌دهد به گوش‌هایش؛ می‌چرخند و با لرزش ریزی پایین می‌آیند بعد سیخ می‌شوند بالا و آهو نیم‌رخ می‌شود، نگاه می‌کند به آن‌سوی جاده که سپیدارها تا نوک تپه بالا رفته‌اند.

نارنجی! نمی‌دانم از کی تا حال آهوها با یخمک بستنی در دهانشان این‌طرف و آن طرف می‌روند.

ناگهان اسب‌ها زیر دستانم شیهه می‌کشند و مزة پرتقال درون‌دهانم می‌چرخد، هم‌زمان با سر آهو.

پوزه را پایین داده و با دو چشم‌سیاه، عمیق و بی‌نقص طوری روحم را می‌کاود تا از خود رستگی فریاد سر دهم.

***

عزیزم، چند صباحی است که از تو دورم... خودکار بر روی کاغذ حرکت کرد... عزیزم چند صباحی است که تو از من دوری... خودکار بر روی کاغذ حلقه زد، آن شب را به‌خاطر می‌آوری که دستم را گرفتی و با تمام وجود گفتی که دوستم داری... خودکار حرکت کرد و ضربدر کشید...

فریبا کاغذ را مچاله کرد و به سمت سطل‌آشغال گوشة اتاق پرت کرد. کاغذ کمانه کرد و درون سوراخ آباژور فرورفت.

آه را بیرون داد و سرش را از پشتی صندلی آویزان کرد، سر چرخاند و درون آینة قدی موهای کوتاه و پسرانه‌اش را تماشا کرد، با دست و خودکار موهایش را لمس کرد و بین انگشتانش گیرشان انداخت، فکر نمی‌کرد بعد از کوتاه‌کردنشان به این اندازه زبر و ناخواستنی شوند.

ناگهان صاف نشست و کاغذی دیگر بیرون کشید، زبان ذهنش سریع حرکت می‌کرد و کلمه بیرون می‌داد، قلم نمی‌توانست به‌پای کلمات برسد و خطش کج‌وکوله می‌شد.

عزیزم، آیا آن شب را به‌خاطر می‌آوری که دستم را گرفتی و گفتی دوستم داری، یادت می‌آید وقتی می‌خواستی مرا ببوسی دستانت را بر روی چشم‌هایم گذاشتی.

 هر شب از خود می‌پرسم می‌خواستی چه چیز را نبینم، تو را، آینده را اینکه مرا بدون هیچ حرفی تنها می‌گذاری، رها می‌کنی و با کپه‌ای از خاطرات با لگد به خانة مادریم پس می‌زنی؟

من منتظرم هر شب و هر لحظه و تا زمانی که ماه روی آسمان هلال می‌شود و نزول و فزون می‌یابد.

برگرد، برگرد، برگرد، برگر...

جوهر آبی خودکار درون دریاچه‌های کوچک رقیق شدند، نامه سوراخ‌سوراخ شد و داشت با گریه‌ها بیش‌ازپیش پاره و ناخوانا می‌گشت.

این یکی هم نشد، باید یکی دیگر می‌نوشت، اصلاً می‌توانست پیام دهد؛ اما خب، او پیام‌ها را نمی‌دید. شاید اگر نامه را با نام کس دیگری می‌فرستاد پاکت باز می‌شد، او می‌فهمید که چقدر برایش دلتنگ است، اما غریبه بودند، نه؟ غریبه‌ها دلشان به حال هم نمی‌سوزد و قلبشان به حال هم سوزناک در سینه نمی‌تپد. غریبه‌ها، غریبه...

نامه را مچاله کرد و پرتش کرد، این بار درست درون سطل.

***

فریاد می‌کشد و از خواب می‌پرد، طوری داد زد که گویا تمام عمرش کر و لال بوده، همان اندازه ناموزون.

به چپ و راست سر می‌چرخاند و چشمان آهو را جست‌وجو می‌کند، هیچ نیست.

پاهای بی‌حسش را روی قالی حرکت می‌دهد تا از لبة تخت آویزان کند، صدای شکستن می‌آید؛ اما از جا نمی‌پرد، هر چه که بود با برخورد پایش سقوط کرد و شن شد.

آینة آن‌سوی اتاق با انعکاس نور سفید چهارچوب در نمایان است، می‌رود سمتش، رانش کوبیده می‌شود به دستة چوبی تخت دیگری، تلو می‌خورد و می‌نشیند روی همان تخت قبلی و رانش را در چنگ می‌فشارد.

در صدا می‌کند و سایة پشت در تو می‌پرد «تویی رادین؟» ممد است.

رادین چیزی نمی‌گوید فقط منتظر می‌ماند تا خود او ببیند که، که هست و که نیست.

ممد پرده‌های پنجره‌ها را کنار می‌زند، نور بی‌رحمانه به چشمان رادین یورش می‌برد.

«بازم که زهرماری زدی، سر شون رو باز کردی بازم، هی بهت می‌گم دست نزن، دست نزن. نگاه کن همه‌جا بو گندگرفته! این چیههه؟ زدی لیوانی رو شکوندی که.  خودت رو جمع کن دیگه دادا آخه من چن روز چند دفعه باید بهت بگم  بس کُن»

درد پایش خیلی وقت است که تمام شده اما او همچنان بر پایش چنگ می‌کشد تا زمانی که گوشت پاهایش دریده شود و یا اینکه ممد خفه شود، دستش را می‌اندازد روی کاسة سرش.

ممد زمین را جارو می‌زند و با نگاه‌های چپ و راست مطمئن می‌شود که او روی فرش تخت‌های قهوه‌خانه گندکاری نکرده.

«حالا پاشو برو دیگه، برو بالا بگیر بخواب اون لامذهبی از خونت بپره»

یقة باز پیراهن مشکی و مردانه‌اش را در میان دستانش می‌کشد، نمی‌تواند بر روی دگمه‌ها تمرکز کند، ترجیح می‌دهد پیراهن را بر تن چاک دهد تا اینکه یکی‌یکی دگمه‌ها را باز کند.

«چل روز نشده، هیچی نمی‌پره»

«چل روز نشده، گی گی گی گی...پاش برو، خط‌خطی کردی اعصابم رو»

از راه‌پلة باریک بالا می‌رود، نمی‌تواند پاهایش را روی پله‌ها به‌درستی هدف‌گیری کند و چند دفعه نزدیک است به‌جای پا پیشانی‌اش را بر روی پله فرود بیاورد. صدای ممد از انتهای پله‌ها مانند نالة گربه‌ای می‌پیچید؛ ولی مغز رادین حوصلة غربال اطلاعاتش را ازدست‌داده، فقط با بداهه‌ای احتمالی جلو می‌رود.

 مهم نیست که چه می‌گوید ممد، دیروز گفته بود، امروز گفت و فردا هم قرار بود بگوید.

سرش می‌خورد به شاخ گوزن، بدترین جا برای آویزان‌کردن شوهر آهو خانم درون راه‌پله بود، همیشه مانع ورودش به اتاق می‌شد؛ اما در کت ممد فرونمی‌رفت، یا اینجا و یا در سطل‌آشغال.

خودش را روی جوای خواب پخش و پلای روی زمین رها می‌کند و بعد از لمس خنکای شیرینش در جایش غلت می‌زند. لباسش تقریباً بوی گندگرفته، تقریباً نه واقعاً بوی گند می‌دهد طوری که دیگر خودش هم می‌فهمد.

 فردا، فردا لباسش را عوض می‌کند.

قاب عکس روی دیوار خالی و سفید کج شده به یک طرف، ربان سیاه گوشه‌اش کنده شده و افتاده پای دیوار، تصویرش درون جیبش جا خوش کرده، دستش را دراز می‌کند سمت جیب و درونش را می‌کاود، نیست.

دستش را پس می‌کشد و دو طرف سرش بر روی پتو رها می‌کند.

عکس آنجا نیست؛ اما او در جستجویی تمام‌عیار درون ذهنش پیدایش می‌کند، اجازه می‌دهد با خیال راحت چشمانش سنگین شوند.

زیر پای آهو بود، یکی نه دو تا نه صد تا، شاید هزار تا عکس که نور را منعکس می‌کردند، اما عکس نبودند و برگ بودند، هزارتا برگ.

نور نه نور خورشید بلکه نور ماشینش بود و گردوخاک توی هوا از جلوی لامپ‌هایش زمین می‌باریدند.

آهو کف جاده بود و لب‌های یخمک بستنی خورده‌اش داشتند با تقلایی پایانی لب‌هایش را از سرمازدگی نجات می‌دادند، متورم و گرم شده بودند، چه جالب که همة اینها را با لب‌های خودش احساس کرده بود.

نمی‌داند که بعد از آن آهو کجا رفت، شاید گریخت و شاید او سرش را آویزان کرد کنار شوهر آهو خانم.

***

دستش منتظر بود، آن‌قدر منتظر که ساعت‌ها بدون اینکه به سمت جیب و یا کیفش پرت شود در حال تاب‌خوردن ماند، هوا سرد بود و این فکر را به سرش انداخت که آیا هیچ‌گاه کسی دستش را به گرمی فشارید است، به‌دوراز دو رویی و فریب.

تلو خورد جلو اما تعادلش را حفظ کرد، سنگ‌فرش‌های پارک جابه‌جاشده بودند نه آن‌قدر که بیرون بزنند و پای رهگذران به جاهای دوری جابه‌جایشان کنند، فقط به‌اندازه‌ای که یقین پیدا کنی ریشة درختان همچون رگ‌های دستان کهن‌سالی سال‌های سال در زیر پوست سنگ‌ها خزیده‌اند.

آن‌سوی همین مکان خاطره‌ای دیگر در جریان بود، سوپرمارکت باز بود و در حاشیة پارک، شبتاب‌وار می‌درخشید.

یخچالش بیرون بود و بستنی‌ها برفک بسته بودند. بستنی پرتقالی تک‌وتنها در انتهای فریزر افتاده بود، طوری خم شده که مشخص بود شکسته؛ یا به نحوی آب شده و دوباره کج‌وکوله یخ‌بسته.

بستنی را گذاشت روی باجه و سوپری با چشمان گود افتادة دو ونیم صبح آن را درون نایلون فریزر چپاند.

فریبا کارتش را گذاشت روی میز و منتظر ماند سوپری کارت بکشد.

سوپری گفت «نمی‌خواد»

چشمانش پریدند درون چشمان سوپری و سر جای اولشان برگشتند.

سوپری ادامه داد «این یکی وارفته، یا با یکی دیگه عوضش کن یا اصلاً پول نمی‌خواد»

«نه بکش تو رو خدا»

مرد سوپری سر اطمینان و خیال راحتی به فریبا تکان داد «نوش جونت»

انگار قسمت نمی‌شد خودش برای خود ریخت‌وپاش کند، آن هم ریخت و پاشی به‌اندازة بستنی قبلاً وارفته، بستنی ‌ای که همانند قلبی مریض بدشکل شده بود.

به هوای سرمای زمستان بیرون رفت و به یاد خاطرة گذشته‌هایشان خواست در سرما یخ بخورد. خوشمزه بود، مزة پرتقال هیچ‌گاه تکراری نمی‌شد، همیشه وا به میل و تازه بود، چه در زمستان و چه در فصل‌های دیگر مزه‌اش نو بود.

قبل از اینکه قدمش به زمین برسد، برگ‌های پاییزی می‌جهیدند و در میان زمین و پایش منگنه می‌شدند، چندتایی هم از روی موهایش سر خوردند و درون یقة لباسش رفتند، دراین‌بین که برگ را از دهانة لباسش جست‌وجو می‌کرد یخمک را با لب‌هایش نگه داشت، شاید هیچ بستنی وارفته‌ای ارزش این را نداشت که موهایش را کوتاه کند، حتی اگر مزة پرتقال می‌داد.

بستنی را در دستانش گرفت، تک خنده‌ای زد، این بار شاید طعم دیگری را امتحان می‌کرد البته پرتقال هیچ‌گاه بدمزه نمی‌شد؛ اما شاید طعم‌های دیگری نیز در دنیا می‌بودند.

ناگهان نور چراغی قدم‌هایش را هدف گرفت، نمی‌دانست که چه زمانی بالای کوچه‌ای رسیده است.

ماشین شیهه کشید و...

***

باران گردوخاک از  نور چراغ‌های ماشین پایین می‌بارید، در باز شد و مردی سیاه‌پوش خودش را از ماشین پرت کرد بیرون و در کنار سنگ‌های نقاشی شدة حاشیة جوب بالا آورد.

پس از چندی مرد از جا برخاست و جسمش را از تاریکی‌های اطراف و در زیر نور ماشین غربال کرد، نور از تابش بر پیکر دختر منع شد چرا که مرد در روبه روی چراغ ایستاده بود، تنها چیزی که از دختر دیده می‌شد چشمان نیمه‌باز و سیاهش بودند، در زیر نور ماشین برق می‌زدند.

مرد به یکی از زانوهایش تکیه داد و با دردی ناشناخته و ناله بر زمین زانو زد، به اطراف نگاه کرد

«از کی تا حالا آهوها یخمک می‌خورن»

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

    سبد خرید

    رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

    ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

    بازگشت به بخش ورود

    کد دریافتی را وارد نمایید.

    بازگشت به بخش ورود

    تغییر کلمه عبور

    تغییر کلمه عبور

    حساب کاربری من

    سفارشات

    مشاهده سفارش