... این یکی را نشنیدی، میگویی راجب چه صحبت میکنم؟ گویا دوست داری خودت را به آن راه بزنی.
راجب زنانگی و مردانگیهایی حرف میزنم که با چرخش دندههای پول چاپ کن، دود میشوند و میروند هوا.
بعضی گمان میکنند وقتی این دود را هوا دادند دوباره باز میگردد و زمینی میشود، اسمش میشود؛
مردانگی و زنانگی.
چه؟ روشن فکر نیستم.
قبلا گفته بودی، حالا که آن بالا ایستادهای باز هم میگویی. صدای موتور فکسنیات چند لحظهی پیش در میانهی کوه خفه خون گرفت.
مسیر سر بالایی به سمت ابرهای تیره اوج گرفته. وقتی آسمان ابری تیره، بر آسفالت تیره میتابد نمیتوانم سر بالایی را بفهمم، انگار دارم مسیر راستی را طی میکنم.
فرای قلهی جاده را کوههای زرد پوشانیدهاند، دو قلهی نوک تیز به هم چسبیده و بالا رفتهاند.
فردا صافش میکنند و یکدانهای سرپایش میکنند، در انتها نامش را میگیرند و جدیدش را میدهند.
کنار درب داروخانه ایستادهای، ریش و پشمی ناقص در آوردی تا آخرِ تلاشهایت شبیه گربهای مریض شوی.
مردم دورت را گرفته اند و پچ پچ میکنند.
از دامنه بالا میآیم. فن ساختمانهای کنار داروخانه به آرامی میچرخند، دود کدری را هوا میکنند. درونشان پخت و پز میکنند تا شکمشان سیر شود، آنور آب که این کارها به راه افتاد به خاطر این بود که از شکم سیر بودند و از بی دردی دنبال بازی و ملق بازی، برای همین با جاهای دیگری شروع به بازی کردند.
نشانهای روی شانهات را صاف میکنی، سپس دستانت را کنار بدنت سیخ میکنی. اندکی از جلوی شیشهی داروخانه کنار میروی. از پشت سرت پوستر سرخ رنگی بیرون میزند، میزند توی چشم، درونِ درون چشم.
زن پوست گندمی روی پستر، کرمی را هم راستا با خط گونهاش نگه داشته و با آن چشمهای قهوهای شیوا افقی پر نور را نگاه میکند، افقی که درون چشمانش میدرخشد.
حال آن چشمان درشت، آن لبان نازک، زیر تلی از خز خوابیدهاند تا مردم با دست نشانش دهند.
وقتی میرسم، وانمود میکنی مرا نشناختهای، به افقهای دور غریبگی نگاه میکنی، سمت جلو اما جایی دورتر از من را نشانه رفتهای.
موبایلم را در میآورم و از تو عکسی پنهانی میگیرم.
بسیار خوب، تصمیم گرفتی غریبه باشیم.
کلاهم را روی سر سفت میکنم و سمت قله میروم. هنوز هم سربالایی را احساس نمیکنم. جاذبه با آسمان ابری به خطا افتاده است.
به عکسی که گرفتم نگاه میکنم.
دود سیگار سرخ رنگت، پایین میرود.