شیشه خواره

خرناسه ی باد پیچید.

خرده ریزه آجرهای پای دیوار به اطراف پخش هستند و باد از جای خالیشان زوزه می کشد. زمین حیاط پوشیده است از چوب و برگ چنار از کمر شکسته. دروازه قرمز هم از جا کنده شده و تنها، ماشین های پشت چهارچوب حایل ورود غریبه ها هستند.

لیوان را بلند کرد و جرعه ای از لبه اش برداشت.

باد پنجره ها را تکاند.

لیوان را از لبم دور می کنم و زمین می کوبم. لب هایم می سوزد، دستم را تا نزدیکی آنها بلند می کنم و پس می کشم.

کوله ام پای دیوار هال ولو شده. باید قمقمه ام را پیدا کنم، آخرین بار کجا گذاشتمش؟ اصلا آب نمی خواهم، اما آخرین کسی که بدون آب درون جوب جان داده بود را سه روز پیش دیدم. دسته ی کوله، روی گردنم خراش می اندازد، حالا وسیله هایم را دارم. دستگیره خروجی نصفه شکسته، مچ دستم بیش از اندازه می چرخد تا بازش کند.

بال از آجرهای حیاط هو کرد.

پاهایش را روی پرزهای فرش کشیده و بر روی مبل ولو شد. کنترل را سمت تلویزیون گرفت و دگمه ی قرمز رنگ را فشرد. پیش دستی را زیر دهانش گرفت، یک تکه خورد و چانه اش را تکاند.

صدای بال

عق می زنم، سبابه ام را درون گلو می برم تا خرده شیشه ها بیرون بیایند.

تلویزیون برفک نشان داده و سعی می کند همان برنامه ی همیشگی را نشان دهد. کوله کو، مهم بود یا نبود؟

دستگیره با چند ضربه ی شانه از جا کنده شد. از روی شاخه های چنار می پرم و بعد آن از روی ماشین های جلوی در. خم می شوم پشت سمند همسایه.

آنجاست، روی سقف ساختمان روبه رویی نشسته، اطراف را می پاید.

شیشه های ماشین خرد می شوند. سرم را قبل آن در یقه ام فرو برده بودم. جرعت نمی کنم شیشه ها را از مو و یقه ام بتکانم.

لعنتی، می بیند، حتما دوباره قولنج انگشتان درازش را گرفته که شیشه ها خرد شدند. اما باید هر چه سریع تر بروم سمت خیابان جامی...

صدای بال

در ماشین را به آرامی باز کرد و صندلی راننده را عقب داد. دگمه ی رادیو را چرخواند و روی خط برفک ها بازی کرد. روی فرمان ضربه هایی منظم نواخت و آوازی زمزمه کرد. سپس داشبرد ماشین را باز کرده و بسته ی آدامسی را بیرون آورد. یکی از آنها را نزدیکی دهانش نگه داشت.

صدای بال

شانس آورده ام، نخواستن هایم عمل کرد. شیشه در انتظار جویدن را از دهان دور می کنم.

سقف سمند پایین تر از حد معمول است، سمت داخل فرو رفته و پنجره هایش شکسته اند. لحظاتی پیش که در خود نبودم به راحتی درونش جا شدم و به خط گوش خراش برفک ها گوش دادم.

دستگیره را سمت خود می کشم و سپس دور می کنم، باز نمی شود.

«ه... هو... ا...گاهی» کلمات تکراری، مثل همیشه، در خانه از تلویزیون و اینبار از رادیو.

می بینمش. سرش نصفه نیمه است و تا حد چشمان درون جمجمه گود رفته، همیشه آن را میان بال های خفاشی اش پنهان می کند، اما وقتی قصد بال زدن می کند دیده شدنش اجتناب ناپذیر می شود. علاوه بر آن گوش هایی بزرگ، پوستی خاکستری و پشت گوژ کرده دارد که ستون فقراتش روی آن طرح استخوان انداخته. این توده ی ناشکل و غیر عادی هر پنج دقیقه یک بار بال می زند و اگر شانس بیاورم تنها باد ایجاد می کند.

سر تو خالیش خیره است، نمی دانم متوجه حضورم شده؟ حتما از قصد مغز نداشته اش بازیم می داد و شیشه می خوراندم. نه او تنها می خواهد مثل بقیه باشم.

از پنجره آویزان می شوم، کف دست هایم به زمین می رسد، پاهایم را آرام از لبه ی پنجره پایین می آورم، چهار دست و پا می روم سمت جوب.

آن مرد چند وقت پیش درون جوب خشک شده بود، شاید همه ی جوب ها تله باشند، ولی مطمئنم که می توانم از مجرایش داخل شوم تا دیگر چشم های نداشته ی شیشه خواره به من نخورد، اگر تنها...

بال هایش را به هم کوبید و صدای وزش باد ساطع شد.

سمت خانه قدم زد، کلید را درون در حیاط انداخت و باز کرد، سپس دست هایش را روی چهارچوب سرخ نشاند.

خودم را می کشم سمت خارج، دری در چهارچوب نبود اما نجسی اصرار داشت کلید نداشته ام را درون قفل نداشته بیندازم و او پس از آن هر چه قدر می خواهد به من شیشه بخوراند. زور می زنم و دستم را سمت کاپوت ماشین قرمز دراز می کنم.

تلو خورد، تکه سنگی را از کفی دمپاییش جدا کرد، شیلنگ روی زمین را برداشت و شیر آب را باز کرد، نوک انگشتش را روی خروجی اش گذاشت تا فشار آب به گل های آنسوی حیاط نیز برسد.

داد می زنم و می دوم سمت خروجی، اما نه، بر می گردم سمت خانه و پشت دیوار هال قایم می شوم. می شینم و زانوهایم را تا نزدیکی دهان می کشم.

تلویزیون برفک می زند، در بین برفک ها خبرنگاری با کت و شلوار ابرو بالا می اندازد و دهان می جنباند. «امروز شاهد هوای آفتابی هستیم که از جنوب تا شمال غرب...» هوا ابریست ولی نه از آن ابری هایی که ببارد.

صدای بال هایش بلند می شود و آخرین شیشه های باقی مانده ی پنجره خرد می شوند، جسمم کشیده می شود سمت مبل. دستانم را سمت در پرت می کنم. کله کاسه ای لعنتی روی من زوم کرده و بیش از حد عادی بازیش گرفته. بقیه گفته بودند در حد پنج دقیقه با عمرشان بازی و بعد ولشان می کرده، ولی این نمی دانم از کجا پیدایش شد که یک روز است که با عمرم بازی می کند.

در کشاکش جسمم در بین مبل و در، خشک می شوم.

بال می زند، نه از آن بال ها، بال می زند و پرواز می کند. از پشت پنجره می بینم، دستان و انگشتان بلندش را آویزان کرده و با کله ی کاسه ای و چشم های نداشته اش به آرامی پر می زند و دور می شود، هر بار تا نزدیکی های سقوط می آید و سپس با بالی دوباره اوج می گیرد.

کوله را بر می دارم. قمقمه تمام مدت زیر مبل خزیده بود. نفهمیده بودم که خون روی صورتم خشک شده است.

می شینم کف زمین، دم و باز دم، تکه شیشه ی جلوی تلویزیون که قرار بود به خوردم دهد اندازه ی دسته چاقو بود، اینبار می خواست از حلق کارم را تمام کند.

«اینجایی یاسین؟»

«ممد» داد می زنم، می دوم سمت خروجی، خانه را پشت سر رها می کنم.

ممد گرد و قلنبه ایستاده کنار ماشین قرمز و شیشه های باقی مانده درز پنجره اش را بیرون می کشد.

در آغوش می کشمش و سر کچلش را می بوسم.

می گوید«کجا بودی دادا، به خدا چند ساعته دنبالتم، زیر ایستگاه سرعین واستادیم یه ساعته»

دست و پایم می لرزد« تورِ...تور شیشه خور افتادم... دهنم جر خورده»

سر تکان می دهد«عهم...بریم دیگه، ماشین راه می افته ها»

ممد جلوتر راه می افتد، دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرده و سوت می زند، دستم را می گذارم روی غنچه اش و خاموشش می کنم«بسه...حوصله ندارم بیشتر از این سرویس شم»

«سرویس نیستی که...»

از روی جوب می پرد، از پیاده رو به راهش ادامه می دهد، من هم از خیابان دنبالش می روم.

آخرین ماشینی که توانستیم پیدا کنیم در ایستگاه منتظر است، اگر تنها برای برداشتن کوله خانه باز نمی گشتم با خط قبلی رفته بودیم. پایم روی تکه شیشه ها می رود و می ایستم. خانه ها خالی شده اند، شیشه هایشان خرد شده و زمین شهر با خرده شیشه ها زیر بهمن رفته.

اما گاهی پیدا می شوند کسانی که هنوز در پس آن شیشه ها رفت و آمد می کنند. مانند دختری کوچکی که به لبه ی پنجره تکیه داده است.

دختر لبخند می زند و دست تکان می دهد. دستم را بلند می کنم که مادرش از راه می رسد و دختر را داخل می کشد، سپس لحظه ای دیگر ظاهر شده و پرده های نیست را جلوی پنجره ی بدون شیشه می کشد.

دست معلقم را پس می کشم و دسته ی کیفم را می گیرم.

ممد کپه شیشه های پای ساختمان ها را می شکافد و از درونشان جلو می رود. می گوید «می گم... یاسین، از پیاده رو بیا، آفتاب بدجور می زنه تو چشم»

به ابرها نگاه می کنم و سپس به ایستگاه. اتوبوس در انتهای خیابان از ایستگاه خارج شده و با بوقی مرا فرا می خواند.

می دوم و از ممد جلو می زنم. او نیز قدم زنان می آید در حالی که دستش را بالای چشمانش سایه بان کرده.

 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

    سبد خرید